ترک نزاید چنو به کاشغر اندر


سرو نروید چنو به عاتفر اندر

خوب تر از عارضش ندید و نبیند


هیج کسی پرنیان به شوشتر اندر

هست دو زلفش همیشه پرشکن و بند


بند و شکن هر یکی بهٔک دگر اندر

عمداگویی کسی ز عنبر سارا


سلسله بسته است گرد معصفر اندر

چون قمرستش رخان و هست شب و روز


روشنی چشم من بدان قمر اندر

چون شکرستش لبان و هست مه و سال


آرزوی طبع من بدان شکر اندر

عاشق آن دلبرم که هر شب و هر روز


طعنه زند روی او به ماه و خور اندر

از دل بی رحمتش نهاد خداوند


غایت سختی به آهن و حجر اندر

گر بشناسد که آب دارم و آتش


از غم عشقش به دیده و فکر اندر

ز آتش و آبم بترسد و نگذارد


تا دهمش بوس و گیرمش به بر اندر

ماه تمام است در جمال و ملاحت


نیست نظیرش به عالم صور اندر

از غم آن ماه بی نظیر بنالم


پیش خداوند مشتری نظر اندر

سید آزادگان که از شرف اوست


جان به تن ملک شاه دادگر اندر

کنیت و نامش حساب سعد و محامد


کرد فذلک به دفتر هنر اندر

هست کریمی که شد به نامش منسوخ


نام کریمان به قصه و سمر اندر

چون گهرست او و روزگار چو بحرست


بحر چه داند به قیمت گهر اندر

هست چو خورشید در میانهٔ اجرام


مرتبت او به نسبت پدر اندر

پیر و جوان را ز طلعتش بفزاید


نور طبیعی به قوت بصر اندر

طلعت او روشن است و هست همانا


روشنی او به کوکب سحر اندر

ای به سزا مهتری که از هنر و عقل


نیست مثالت میانهٔ بشر اندر

هر که ز مهر تو آب روی نجوید


سوخته گردد به آتش سقر اندر

در نظر دوستان خویش نگه کن


شاد و سراسر به نصرت و ظفر اندر

راست تو گویی که کردگار نهادست


مهر سعادت به دست آن نظر اندر

در حشر دشمنان خویش نگه کن


راست یکایک به محنت و ضرر اندر

راست تو گویی که کردگار کشیدست


خط سقاوت به گرد آن حشر اندر

هر که کمر بست بر وفاق تو بستیش


عز مخلد به بند آن کمر اندر

کین و خلاف تو آتشی است که دارد


مرگ مخالف به شعله و شرر اندر

کلک تو ابری است کش مطر همه در است


مشک سرشته به قطرهٔ مطر اندر

چون شود اندر بنان تو درر افشان


خیره کند عقل را بدان درر اندر

باز چو از نقش مشک سازد بر سیم


گیرد روی مخالفان به زر اندر

او شجر دولت است و تو به کفایت


دست زده استی به اصل آن شجر اندر

نقش حساب تو تا بود ثمر او


سجده کند پیش تخت آن ثمر اندر

بار خدایا چو من مدیح تو خوانم


پیش جهان دیدگان نامور اندر

از شرف نام تو کشند چو سرمه


خاک کف پای تو به چشم سر اندر

من رهی انعام تو ز بهر تفاخر


فاتحه کردم به نامه و سیر اندر

وز قبل مدح تو جواهر معنی


مرسله کردم به خاطر و فکر اندر

تا ظفر و حشمت است اهل خرد را


باش تن آسان به حشمت و ظفر اندر

گشته زیادت ز عمر و جاه تو هر روز


قربت تو پیش شاه تاجور اندر

تو ز بر بخت بر مدار سعادت


دشمن تو زیر تخته و مدر اندر